دانستنی های زندگی

دانستنی های تغذیه،خانه داری،روان شناسی،زناشویی ،تربیتی ،علمی و....

دانستنی های زندگی

دانستنی های تغذیه،خانه داری،روان شناسی،زناشویی ،تربیتی ،علمی و....

کدام « خود » بر ما فرمان می راند؟!

کدام « خود » بر ما فرمان می راند؟!


 #شفیعی_مطهر


تِلکَ الدّارُ الاخِرَةُ نَجْعَلُها ِللَّذینَ لایُریدوُنَ عُلُوّاً فیِ الْاَرْضِ وَ لافَساداً وَ العاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ

ما این بهشت ابدی آخرت را برای آنان قرار دادیم که در زمین اراده علوّ و سرکشی ندارند و حُسن عاقبت ویژه پرواپیشگان است. (قصص، 83)

در وجود هر انسان دو گونه «خود» در تکوین شخصیت او مشارکت دارند؛ یکی «خود حقیقی» یا «خود ملکوتی» و دوم «خود پنداری و خیالی» یا «ناخود». 

تکریم شخصیت انسان و تلاش برای حفظ و ارتقای «عزّت نفس» او عاملی برای پرورش و تقویت «خود حقیقی و ملکوتی» است. انسانی که خود واقعی خویش را می یابد و کرامت آن را پاس می دارد، دریچه شخصیت خود را به روی همه کمالات اخلاقی و انسانی و الهی می گشاید، و آن که خود پنداری یا حیوانی خویش را تجسّم شخصیت خویش می یابد ، از دنیای غرور، خود خواهی و تکبّر سر در می آورد. 

غریزه «حبّ ذات» یا «خود دوستی» اصیل ترین و ریشه دار ترین میل در نهاد هر موجود به ویژه انسان است. این میل موجد و محور همه تلاش های انسان در همه عرصه های هستی است؛ حتّی میل به کمال که خود پایه و مایة همه فعالیت های انسان است، از مظاهر این میل می باشد. این تمایل طبیعتاً «لذایذ» را جذب، و «آلام» را دفع می کند. انسانی که در مسیر خود سازی و تزکیه نفس گام ننهاده، در همان مراحل حیوانی سیر می کند. همه عمر او جولان در میدان بین «تغذیه» تا «تخلیه» است. او در همه مراحل هستی نه موجی می بیند و نه اوجی. کمال مطلوب او در خوب خوردن، خوب پوشیدن، خوب شهوت راندن و خوب خوابیدن است.

اما انسانی که خود حقیقی و ملکوتی خویش را می یابد و در راه خود سازی مجاهده می کند، در می یابد که دیگران نیز حقوقی دارند و او موظف و مکلّف به احترام و پاس داشتن حقوق دیگران است.

امام خمینی (ره) می فرماید:

«خود خواهی منشأ همه مفاسد است.(1)»

و در جای دیگر می افزاید:

«همه این گرفتاری هایی که برای بشر هست، از انانیّت انسان است. ما هرچه داریم و هرچه برمابگذرد، از این حبّ نفس است، از این انانیت است. توجّه به خود وقتی باشد، همه جهات خودم باشم، همه چیز را برای خودم بخواهم، همه گرفتاری ها از این نقطه است. بالاترین ظلمت ها، ظلمت انانیّت است. چنانچه از این ظلمت خارج نشویم، از این چاه خارج نشویم، از این انانیّت بیرون نرویم، از این توجّه به خود و خود خواهی و این که دیگران را هیچ و خود را همه چیز می دانیم، خارج نشویم، الهی نخواهیم شد… همه گرفتاری های ما و همه گرفتاری های شما و همه گرفتاری های بشر سر همین جاست، نزاع سر خود خواهی است.(2)»

شکستن بت سخت است و شکستن بت واره های زنده بسیار سخت تر! 

امام راحل (ره) بر اهمیت این بت شکنی تأکید می کند:

«تمام فسادهایی که در عالم پیدا می شود، از خود خواهی پیدا می شود…. همه اش برمی گردد به حبّ نفس و این بت، از همه بت ها بزرگ تر است و شکستنش هم از همه مشکل تر است… اگر رهایش کنید، شما را به هلاکت می کشاند … درجه به درجه پیش می برد تا آنجا که دین انسان را از دست انسان می گیرد.(3)»

         بت شکستن سهل باشد نیک سهل

                          سهل دیدن نفس را جهل است جهل

این شرک خفی و میل مخفی در صورت عدم درمان همچنان رشد می کند، تا انسان ناخودآگاه آن را در جایگاه معبود می نشاند. خداوند متعال، رسول خود را هشدار می دهد که:

«اَرَاَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَویهُ؟(4)»

ای رسول! آیا دیدی آن را که هوای نفسش را خدای خود قرار داد؟

پیامبر اکرم (ص) این نفس سرکش و توسن آتش را دشمن ترین دشمنان می دانند:

«اَعدی عَدوِّکَ نَفْسُکَ اَلّتی بَینَ جَنْبَیْکَ (5)»

دشمن ترین دشمن تو همان «خود»ی است که در میان دو پهلوی توست.

چه بسیار سالکان رشاد و مدّعیان ارشاد که رهپویه های جهاد و اجتهاد را گذرانده اند و در این وادی درمانده اند. «آنان که غنی ترند، محتاج تراند.» آری، آنان که در عرصه آرزو و بر کام این عدو لگام زده اند و در میدان تزکیه هم گام نهاده اند، در دریای «عُجب» زورقشان به گِل نشسته و قایقشان درهم شکسته است. آری پهلوانان عرصة علم و نام آوران حیطة حلم چون مقام علمی و مراتب فضل و کمال خود را بالاتر و بهتر از دیگران پنداشته اند، از فراز فضایل اعمال به فرود رذایل آمال فرو افتاده اند:

امام علی (ع) برای آگاهی و بیداری این مرشدان مغرور و زاهدان کور چنین هشدار می دهند:


«ما اَری شَیْئاً اَضَرَّ بِقُلُبِ الرِّجالِ مِنْ خَفْقِِ النِّعالِ وَراءَ ظُهُورِ هِمْ.(6)»

برای دل های مردان چیزی زیانبارتر از صدای کفش هایی که از پشت سرشان بیاید، ندیدم.

         او چو بیند خلق را سرمست خویش

                          در تکبّر می رود از دست خویش

         هرکه را مردم سجودی می کنند

                                  زهر اندر جان او می آکنند

         چشم بردار از قبول و ردّ خلق

                          هر دو در راه خدا شد سدّ خلق

امام صادق (ع)، مشاهیر خود خواه و جویندگان جاه را به سختی هشدار می دهند:

«مَنْ تَعَصَّبَ اَوتَعُصُبَ لَهُ فَقَدْ خُلِعَ رِبقَة الایمانِ عَنْ عُنُقِهِ.(7)»

هرکس تعصّب بورزد، یا برای او تعصّب بورزند (مرید متعصّب داشته باشد) محقّقاً رشته ایمان از گردنش برداشته می شود. (از قلمرو ایمان بیرون می رود)

 

پاورقی ها

1-  سرّ الصّلوة، ص68

2-  تفسیر سوره حمد، جلسه دوم

3-  بیانات امام در روز نیمه شعبان 1405

4-  فرقان،43

5-  بحار الانوار، ج70، ص64

6-  تنبیه الخواطر، ص53

7-  اصول کافی 


گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar

 

ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ فضیلت است

ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ فضیلت است


در منزل دوستی بودم که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام می داد.
زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت :
این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.

پسر، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت :
بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون‌قیمت خریدی!!!
الان مدادرنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
می‌بینید آقاجون؟
بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمی‌شه گولشون ‌زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسربچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان‌طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم:

آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد.
بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد ،یواشکی به پدرم گفتم: 

این تکه قند کوچک که هدیه نیست.
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد.
هر چه برایتان بیاورد، هدیه است.
وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
 خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم، قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان
داده با آن ها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد.
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند، اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد.
می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد.
و این، خیلی با ارزش است.
 این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هروقت به یاد خانم بزرگ و تکه‌قندهای مهربانش می‌افتم،
دهانم شیرین می‌شود،
کامم شیرین می‌شود،
جانم شیرین می‌شود...

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ، ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ، ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ فضیلت...

فلسفه و اوضاع بحرانی ما


فلسفه و اوضاع بحرانی ما


فلسفه را دوست داشتن حقیقت نامیده اند.فلسفه را پرسشگری دائم و بی انتها  و از بنیانی ترین نیازها وخواسته های بشری دانسته اند.

فلسفه را تلاش کاملا بشری و در حد بضاعت بشری برای طرح سوال و پاسخ به مهم ترین نیازهای بشر نامیده اند.
سوال و پاسخ را هیچ حد و مرزی نیست و تا بشرهست،سوال و پاسخگری هست.
انسان تا مادامی که زنده است ،با فلسفه سروکار دارد.فلسفه نشان روح تشنه و سیری ناپذیر انسان است.فلسفه،همان کنجکاوی ذاتی بشر است و ملت  و فرهنگ بی فلسفه ،ملت مرده است.جسدی بی جان و لاشه ای متحرک و متعفن.
سوال و پاسخ و کنجکاوی ِبشر را حد و مرزی نیست و پرسشگری ،عینِ ذات ِپویای انسان است و فقدان پرسش،و تقلید و ناپرسشگری،عین جفای به انسانیت است. وای به حال و روز آن ملتی که پرسش ندارد و در بنیادهای خود کنجکاوی نمی کند و طوق تقلید و بندگی را برگردن خود افکنده است.برحال و روز چنین ملتی باید خو‌ن گریست و لباس ماتم و عزا برتن کرد.
فلسفه،یعنی گشودگی انسان ،رو به آینده،یعنی پویایی حیات انسانی،
فلسفه ،یعنی نفی حد و مرزها و نفی ناپرسشگری ها،فلسفه یعنی برکندن طوق تقلید از گردن .فلسفه یعنی شجاعت دانستن .
فلسفه اگرچه با یونانیان آغاز شد .اما اوج آن را باید در شک دکارتی دانست.یعنی شک به همه چیز و حتی شک در وجود خویش.!!!و نفی هرگونه بت و عادتِ ذهنی.فلسفه از آنجا آغاز  شد که، دکارت صراحتا به انسان امر کرد که ای انسان« شجاعت دانستن داشته باش،و شجاعت پیش شرط دانستن است» .
فلسفه یعنی نترسیدن از تاریکی ها،و دل به گرداب دریاها زدن.فلسفه یعنی
شب تاریک و بیم موج و طوفانی چنین حائل 

کجا دانند حال ما ،سبکبالان در ساحل ها
فلسفه ،یعنی دغدغه بودن و دغدغه شدن،فلسفه، یعنی بیدار شدن از خواب گران جزمیت دگماتیسم و فلسفه یعنی نفی دگماتیسم. فلسفه یعنی برکندن نقاب دیگران از چهره.
فلسفه یعنی بلوغ بشر و بلوغ ذهن  و رها شدن از زندان گذشتگان.
فلسفه یعنی رهایی محض و خودبسنده شدن انسان.
و ما در سنت دینی هرگز و هرگز ،چنین فلسفه ای نداشته ایم.یعنی چنین جراتی نداشته ایم .یعنی خواب را بر بیداری و صغارت را بر بلوغ و ترس را بر شجاعت و عافیت را بر تلاش،ترجیح داده ایم.از دل زدن به موج دریاها ترسیده ایم و از گوهرهای یگانه دریاها غافل مانده ایم و زندگی بازیگوشانه کودکی را بر زندگی متلاطم،بلوغ و بزرگ شدن ترحیح داده ایم و از فشارِ فکرکردن و نتایج ان رمیده ایم و زندگی در سیاه غار افلاطون را بر گونه گونی و تنوع جهان حقایق و  لمس کردن نسیم طراوت بخش  باد بهاری حقیقت بر پوست خود،ترجیح داده ایم.
بلی ما فلسفه نداریم .چون جرات پرسش نداریم .چون جرات پرسش نداریم، فلسفه نداریم.
ما ناتوان تر از آن هستیم که بدانیم و یا بخواهیم اراده کنیم که کیستیم؟ و چیستیم؟ و چه باید بکنیم؟ وبا فرورفتن در دگمیاتی که هم سوال است و هم پاسخ،خوشی های سرمستانه کودکی را بر بلوغ خویش ترجیح داده ایم.
قرن ها است که نیندیشیده ایم و طوق تقلید را برگردنِ خود انداخته ایم،و سوال کنندگان را،به تمسخر گرفته ایم و خود رامتوهمانه،مرکز عالم و نقطه کانونی هستی دانسته ایم.
ملتی بی سوال و فارغ از روح کنجکاوی و پرسشگری و بر سر سفره آماده دیگران نشسته ایم و صاحب سفره را به تمسخر گرفته ایم و در واقع خود را به سخره گرفته ایم.
ملت ِبی فلسفه،یعنی پوچ و پُر بحران .ولیکن گیج و گنگ، که نه درد دارد و نه درد می شناسد و نه جرات گشودنِ چشمانش را به تعفنی که وجودش را گرفته است، دارد.
وخلاصه کلام.اینک چندی پیش،به اصرار یکی دوستان و البته علاقه شخصی به آسایشگاه کهریزک رفتم.نمی دانم تجربه سالن های آنجا را دارید یا نه!!؟؟ 

وقتی به اولین سالن پاگذاشتم از شدت بوی تعفن و دیدن چهره های انسان های علیل و برتخت نشسته نزدیک بود سرم گیج برود و تعادلم را از دست بدهم.اما آن ها که درون سالن بودند، نه بوی تعفن را  حس می کردند و نه هیچ چیز دیگر را... و زندگانی در آنجا به راه خود ادامه می داد.......