قرآن کامل همراه با صدا و تصویر
http://www.parsquran.com/book/
قرآن کامل همراه با صدا و تصویر
http://www.parsquran.com/book/
#طنزسیاهنمایی. 722
اگر جایگاه بالا میخواهیم،باید از تعداد آرا بکاهیم!
گفت: حالا میفهمم چرا بعضیها از انتخابات پرشور خوششان نمیآید!
گفتم: تو اشتباه میکنی. هیچ ایرانی از انتخابات پرشور بدش نمیآید.
گفت تو اشتباه میکنی! بعضیها وقتی بر صدر مینشینند و قدر میبینند،که فقط گروه خودیهایشان
رای بدهند،ولی اگر همۀ مردم در یک انتخابات پرشور شرکت کنند،کلاه آنان پسِ معرکه است و جایشان
از دَرِ عقب صندلی اول است!
گفتم: این حرفها چیست که سَرِهمبندی کردی؟ اگر راست میگویی مصداقی بگو!
گفت: در سال ۹۴ یعنی ۸ سال پیش محمود نبویان با ۶۹۲٬۸۸۷ رأی نفر پنجاه و دوم تهران شد،
ولی امسال با ۵۹۷٬۷۷۰ رأی نفر اول تهران شد!
گفتم: پس رکورد صندوق آرا را شکسته است!
گفت: بله، دلم برایش میسوزد!
گفتم: چرا ؟
گفت: برای این که باید خسارت صندوق شکسته را هم بدهد!
گفتم: باز هم .....
گفت: صبر کن!حالا که میخواهی باز هم به منِ مظلوم اتّهام #سیاهنمایی بزنی،پس این را نیز بگویم.
در شهر هرت روزی شاهزاده هردمبیلک هوس کرد در مسابقات دو میدانی شرکت کند. اعلیحضرت
هردمبیل وزیر ورزش را احضار و به او دستور اجرای خواستۀ شاهزاده را ابلاغ کرد.
وزیر به عرض رسانید:
اعلیحضرتا! ما دوندگان بنامی را داریم که در مسابقات دو میدانی بینالمللی نیز مقام میآورند.
میترسم والاحضرت نتوانند همپای آنان بدوَند و ما در پیشگاه ملوکانه سرافکنده شویم.
اعلیحضرت با تشر فریاد زد:
من این چیزها سرم نمیشود. والاحضرت باید حتماً در مسابقۀ دو میدانی کشور مقام اول را به دست
بیاورد . حالا برو و هر یک از دوندگان قهرمان را به بهانهای از شرکت در مسابقه محروم کن و فقط
تعدادی دوندۀ کور و شَل و لَنگ را برگزین تا والاحضرت حتماَ بتواند به آسانی رتبۀ اول را کسب کند!!
وزیر ورزش ناگزیر به فرمان عمل کرد و همۀ دوندگان قهرمان و افتخارآفرین کشور را به بهانههای
گوناگون محروم و اخراج و خانهنشین کرد تا والاحضرت صاحب عنوان قهرمانی دو میدانی شهر هرت شود!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!
شفیعی مطهر
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar
تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه
تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه
به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟
چنان خسب کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرد خروش
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کاو میکند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید
دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است فتحی بکن
بگو آنچه دانی که حق گفته به
نه رشوت ستانی و نه عشوه ده
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی
مجموعه: شهر حکایت
حکایات طنز عبید زاکانی
عبید زاکانی شاعر و طنزپرداز قرن هشتم است که حکایتهای طنزآمیز شاعر در رسالۀ دلگشا زبان تند و گزنده او را در اعتراض به فضای اجتماعی و سیاسی روزگارش به خوبی نمایانده است.
نهايت خساست :
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت:
اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمتهاي سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجّّه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنّا نكنم. اين بگفت و جان به خزانۀ مالك دوزخ سپرد.
شرط آزادی :
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پارهای گوشت بستان و زیرهبایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیرهبایی بساخت و پیش آورد. خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پارهای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام گفت: ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو میباشم و اگر البتّه خیری در خاطر میگذرد، نیّت خدای را این گوشتپاره را آزاد کن.
جنازه :
جنازهای را بر راهی میبردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید که :بابا در اینجا چیست؟
گفت: آدمی.
گفت: کجایش میبرند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا، مگر به خانۀ ما میبرندش؟!!
طلخک و سرمای زمستان :
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامۀ یکلا در این سرما چه میکنی که من با این همه جامه میلرزم.
گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی.
گفت مگر تو چه کردهای؟
گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کردهام.
خودكشی شيرين :
حجی در كودكی شاگرد خيّاطی بود. روزی استادش كاسۀ عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود. حجی را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی.
گفت: من با آن چه كار دارم؟
چون استاد برفت، حجی وصلۀ جامه به صرّاف داد و تكّۀ نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد، حجي گفت:
مرا مزن تا راست بگويم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
زن خوش صورت :
بازرگانی زنی خوشصورت زهرهنام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و کاسهای نیل به خادم داد، که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید، یک انگشت نیل بر جامۀ او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامۀ او ز نیل رنگی باشد
خادم بازنوشت که:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد
اوصاف بهشت :
واعظي بالای منبر از اوصاف بهشت میگفت و از جهنّم حرفی نمیزد. يکی از حاضرين پاي منبر خواست مزهای بيندازد. گفت:
ای آقا،شما هميشه از بهشت تعريف میکنيد،يک بار هم از جهنّم بگوييد.
واعظ که حاضرجواب بود، گفت: آنجا را که خودتان ميرويد و ميبينيد. بهشت است که چون نمیرويد لااقل بايد وصفش را بشنويد.
پیرمرد باهوش:
سلطانمحمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتوارهای خار میکشد. بر او رحمش آمد؛ گفت:
ای پیرمرد، دو ، سه دینار زر میخواهی؟ یا درازگوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.
#طنزسیاهنمایی 721
«فساد فیالارض» و «فساد فیالارز»!!
گفت: با گذشت ۹۲ سال، قیمت هر گرم طلای خالص از حدود ۳ ریال در اسفند ۱۳۰۸ به حدود ۱۸
میلیون ریال در اسفند ۱۴۰۰ رسید.
در واقع طی ۹۲ سال، ارزش ریال در برابر طلا ۶ میلیون برابر و ارزش ریال در برابر دلار حدود ۱۶ هزار
برابر کاهش پیدا کرده است؛ به طوری که نرخ دلار در بازار غیررسمی از حدود ۲۰ ریال در سال ۱۳۰۹
به بیش از ۳۰۰ هزار ریال در سال ۱۴۰۰ رسید.(قیمت 600 هزار ریالی فعلی دلار بماند!)
به قول نشریه فوربز : ریال ایران ضعیفترین واحد پولی جهان است!
گفتم: واقعاً باعث تاسُّف است که مدیران اقتصادی کشور با پول ملّی که پرچم عزّت و آبروی ما در
جهان است،چه کردهاند!
گفت: در این 45 سال چه بسیار افرادی را به جُرم «فساد فیالارض» محاکمه و مجازات کردند،
چرا یک نفر را به جُرم «فساد فی الارز» بازخواست و مجازات نمیکنند؟!
گفتم: شاید در این زمینه نیز به قول تو «خودی» و «نخودی» داریم!
گفت: دقیقاً! میگویند یک «مُفسد فیالارض» با یک «مُفسدفیالارز» با هم به شکار رفته بودند.
مفسد فیالارض از دور يك شير ميبيند، نشانه ميگيرد و تیری به او ميزند. تيرش به خطا ميرود
و به دُمِ شیر ميخورد. شير خشمگین به سوی آنها میدوَد تا از آنان انتقام بگیرد.
مفسد فیالارض فوراً به بالاي یک درخت میرود، ميبيند مفسد فیالارز همين طور بیخیال آن
پايين ایستاده، به او ميگوید:
بابا بيا بالا، الان شیر ميآید و تو را تکّهتکّه میکند. مفسد فیالارز نگاهي به او ميكند و ميگوید:
بیخیال!او با من کاری ندارد! من خودیام!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!
شفیعی مطهر
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامُّل کرد و گفت:
فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا
زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از
جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن
هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به
این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو میگویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و
همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."
آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جملهاش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد
دو جوان لبخندی زد و گفت:
وقتی یک انسان دچار مشکل میشود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است
که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو میزند و از او مدد میجوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد میتواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل
زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن
ایستاده است.
#طنزسیاهنمایی 720
درک و درایت شورای نگهبان بیشتر است یا مردم؟!
گفت: من از مردم مرودشت گلایه دارم!
گفتم: تو؟! از مردم مرودشت؟! گلایه داری؟! آخر چرا؟
گفت: شورای محترم و دلسوز نگهبان از روی دلسوزی کاندیداهای غیرصالح را ردِّ صلاحیّت و
کاندیداهای صالح را تایید کرده است.
گفتم: خب! دستشان درد نکند!حالا چه شده؟
گفت: حالا مردم به نامزد رد صلاحیّتشده مرودشت بیش از ۲۵ هزار رای دادهاند که او رتبۀ اول شده،
در حالی که نفر اول تاییدشده فقط ۱۸ هزار رای و به نفر بعدی تنها ۱۴هزار رای دادهاند!!
گفتم: به هر صورت «میزان،رای ملّت است!»مردم حق دارند که به کسی رای بدهند،که قبولش دارند.
گفت: احتمالاً مردم زمان حضرت امام خمینی(ره) درک و درایت بیشتری داشتهاند! اکنون اعضای
محترم شورای نگهبان با وضع قانون «نظارت استصوابی» درک و درایتی بیش از مردم دارند!بنابراین
مردم به جای «درک و درایت» خود باید به «درک و درایت» شورای نگهبان عمل کنند! زیرا بالاخره
شورای نگهبان که بیش از مردم میفهمند!!
دختری دانشجو و خوشفکر و باهوش میخواست با علی پسر دانشجویی همفکر خود ازدواج کند.
ولی پدر پولدوست او اصرار داشت که همسر جعفر پسر یکی از دوستان پولدارش که دکتر است،بشود .
دختر هر چه با این نظر مخالفت میکرد،پدرش و سایر افراد خانواده و فامیل به او میگفتند:
بالاخره پدر باتجربۀ تو که بیش از تو میفهمد!!
سرانجام روزی جعفر با پدر و مادرش به خواستگاری آمدند.
در آغاز پدر دختر از جعفر پرسید: شما دکتری؟
گفت: بله.
پرسید: متخصّصی؟
گفت: بله.
پرسید :متخصّص چی؟
گفت: پوست.
پدر دختر آستینش را بالا زد و پرسید: این جوش ها چیست روی پوست دست من؟
داماد گفت: ببخشید، من متخصّص تشخیص پوست بز و میش هستم! من دبّاغم!!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!
شفیعی مطهز
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar
مقام و ارزش پدر
پادشاهی دستورداد افراد کهنسال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.
وقتی جوان با خبر شد،پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
هنگامی که ماموران برای تفتیش آمدند، کسی را نیافتند . روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطّلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان و قتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد.مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف کرد.مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت:
عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان در مجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش پی برد. به جوان گفت:
برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد !
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به فرزند خود گفت:
کفش خود را به من بده .
او بخش پایین و پاشنه کفش را برید و گفت:
کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب! پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت :
برو و فردا با دوست و دشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر تبسُّمی کرد و به فرزندش گفت:
همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! و هر یکی را نزد پادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟
پدر گفت : شما انجام بده بزودی خواهی دانست.
بامداد جوان نزد پادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت:
بزودی پشیمان خواهی شد.
او به پادشاه اطّلاع داد که شوهرم پدرش را پنهان نموده است.
سپس سگش را زد.سگ دوید.پادشاه تعجُّب کرد!
و گفت:دوست باوفا و دشمن چگونه است؟
جوان به سگ اشاره کرد. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت : این همان دوست و دشمناند.
پادشاه تعجُّب کرد و گفت :صبح همراه پدرتان بیایید.
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب کرد.نهایتاً جوان و پدرش به لطف و فضل الهی نجات یافتند.
پدر هرگاه به سن بالا رسد، چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آن را نمیدانیم مگر بعد از دستدادن چنین فرصت طلایی.
پدر مدرسه کامل و درایت واقعی است. او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده. همیشه با او راه حل خود را مییابی!
خداوند به والدین فقیدمان رحم بفرمایند و زندگانمان را عمر بابرکت عنایت بفرمایند.
هرگاه مطالعۀ آن را به اتمام رساندی به نیّت صدقه و ایصال ثواب به والدین یا به نیّت عقلانیت نسل جدید انتشارش بده.
فراق پدر سخت است و کسی مرارت و تلخی آن را نمیداند مگر کسی که تلخی آن را چشیده باشد.
به یاد پدران و مادران آسمانی و کلیه امواتمان *
*🌹روحشان شاد و یادشان همیشه گرامی
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:
آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من این کار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسانها که با مشاهده این که رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهرهاش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود!
#طنزسیاهنمایی. 719
انگیزۀ روزۀ میرزاتاجرباشی!
گفت: آیا ماه رمضان برای نخوردن و نیاشامیدن است؟
گفتم :نه.نخوردن و نیاشامیدن نماد روزۀ رمضان است.اصل روزۀ ماه رمضان پرهیز از گناه و تضییع
حقوق دیگران است.
گفت: من ماه رمضان مرخّصی میگیرم و از خانه بیرون نمیآیم تا بتوانم از گناه بپرهیزم.
گفتم: کار اشتباهی میکنی.به این عمل،میگویند«رُهبانیّت» و در اسلام رُهبانیّت نیست.
مسلمان روزهدار باید در متن جامعه در تعامل با دیگران زندگی کند،ولی از گناه بپرهیزد.
میگویند میرزا تاجرباشی روزه نمیگرفت. از بس او را سرزنش کردند،روز بیست و یکم رمضان را به
احترام سالروز شهادت حضرت علی(ع) روزه گرفت. تابستان بود و هوای گرم و تشنگی او را میآزرد.
بنابراین در جای خُنکی خوابید. در خواب دید خدا و حضرت علی(ع) دربارۀ نیّت روزۀ او بحث میکنند.
خدا میگوید روزه، فرمان من است و میرزا تاجرباشی برای من روزه گرفته است. ولی حضرت
علی(ع) میگوید اگر او میخواست برای تو روزه بگیرد،از اول رمضان روزه میگرفت.
میرزا تاجرباشی ناگهان از خواب برخاست و پارچ آب خُنکی را برداشت و سرکشید و رویش را
به خدا و حضرت علی(ع) کرد و گفت:
حالا دیگر بحث نکنید! برای هیچ کدامتان روزه نمیگیرم!!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
شفیعی مطهر
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar