دانستنی های زندگی

دانستنی های تغذیه،خانه داری،روان شناسی،زناشویی ،تربیتی ،علمی و....

دانستنی های زندگی

دانستنی های تغذیه،خانه داری،روان شناسی،زناشویی ،تربیتی ،علمی و....

فلسفه و اوضاع بحرانی ما


فلسفه و اوضاع بحرانی ما


فلسفه را دوست داشتن حقیقت نامیده اند.فلسفه را پرسشگری دائم و بی انتها  و از بنیانی ترین نیازها وخواسته های بشری دانسته اند.

فلسفه را تلاش کاملا بشری و در حد بضاعت بشری برای طرح سوال و پاسخ به مهم ترین نیازهای بشر نامیده اند.
سوال و پاسخ را هیچ حد و مرزی نیست و تا بشرهست،سوال و پاسخگری هست.
انسان تا مادامی که زنده است ،با فلسفه سروکار دارد.فلسفه نشان روح تشنه و سیری ناپذیر انسان است.فلسفه،همان کنجکاوی ذاتی بشر است و ملت  و فرهنگ بی فلسفه ،ملت مرده است.جسدی بی جان و لاشه ای متحرک و متعفن.
سوال و پاسخ و کنجکاوی ِبشر را حد و مرزی نیست و پرسشگری ،عینِ ذات ِپویای انسان است و فقدان پرسش،و تقلید و ناپرسشگری،عین جفای به انسانیت است. وای به حال و روز آن ملتی که پرسش ندارد و در بنیادهای خود کنجکاوی نمی کند و طوق تقلید و بندگی را برگردن خود افکنده است.برحال و روز چنین ملتی باید خو‌ن گریست و لباس ماتم و عزا برتن کرد.
فلسفه،یعنی گشودگی انسان ،رو به آینده،یعنی پویایی حیات انسانی،
فلسفه ،یعنی نفی حد و مرزها و نفی ناپرسشگری ها،فلسفه یعنی برکندن طوق تقلید از گردن .فلسفه یعنی شجاعت دانستن .
فلسفه اگرچه با یونانیان آغاز شد .اما اوج آن را باید در شک دکارتی دانست.یعنی شک به همه چیز و حتی شک در وجود خویش.!!!و نفی هرگونه بت و عادتِ ذهنی.فلسفه از آنجا آغاز  شد که، دکارت صراحتا به انسان امر کرد که ای انسان« شجاعت دانستن داشته باش،و شجاعت پیش شرط دانستن است» .
فلسفه یعنی نترسیدن از تاریکی ها،و دل به گرداب دریاها زدن.فلسفه یعنی
شب تاریک و بیم موج و طوفانی چنین حائل 

کجا دانند حال ما ،سبکبالان در ساحل ها
فلسفه ،یعنی دغدغه بودن و دغدغه شدن،فلسفه، یعنی بیدار شدن از خواب گران جزمیت دگماتیسم و فلسفه یعنی نفی دگماتیسم. فلسفه یعنی برکندن نقاب دیگران از چهره.
فلسفه یعنی بلوغ بشر و بلوغ ذهن  و رها شدن از زندان گذشتگان.
فلسفه یعنی رهایی محض و خودبسنده شدن انسان.
و ما در سنت دینی هرگز و هرگز ،چنین فلسفه ای نداشته ایم.یعنی چنین جراتی نداشته ایم .یعنی خواب را بر بیداری و صغارت را بر بلوغ و ترس را بر شجاعت و عافیت را بر تلاش،ترجیح داده ایم.از دل زدن به موج دریاها ترسیده ایم و از گوهرهای یگانه دریاها غافل مانده ایم و زندگی بازیگوشانه کودکی را بر زندگی متلاطم،بلوغ و بزرگ شدن ترحیح داده ایم و از فشارِ فکرکردن و نتایج ان رمیده ایم و زندگی در سیاه غار افلاطون را بر گونه گونی و تنوع جهان حقایق و  لمس کردن نسیم طراوت بخش  باد بهاری حقیقت بر پوست خود،ترجیح داده ایم.
بلی ما فلسفه نداریم .چون جرات پرسش نداریم .چون جرات پرسش نداریم، فلسفه نداریم.
ما ناتوان تر از آن هستیم که بدانیم و یا بخواهیم اراده کنیم که کیستیم؟ و چیستیم؟ و چه باید بکنیم؟ وبا فرورفتن در دگمیاتی که هم سوال است و هم پاسخ،خوشی های سرمستانه کودکی را بر بلوغ خویش ترجیح داده ایم.
قرن ها است که نیندیشیده ایم و طوق تقلید را برگردنِ خود انداخته ایم،و سوال کنندگان را،به تمسخر گرفته ایم و خود رامتوهمانه،مرکز عالم و نقطه کانونی هستی دانسته ایم.
ملتی بی سوال و فارغ از روح کنجکاوی و پرسشگری و بر سر سفره آماده دیگران نشسته ایم و صاحب سفره را به تمسخر گرفته ایم و در واقع خود را به سخره گرفته ایم.
ملت ِبی فلسفه،یعنی پوچ و پُر بحران .ولیکن گیج و گنگ، که نه درد دارد و نه درد می شناسد و نه جرات گشودنِ چشمانش را به تعفنی که وجودش را گرفته است، دارد.
وخلاصه کلام.اینک چندی پیش،به اصرار یکی دوستان و البته علاقه شخصی به آسایشگاه کهریزک رفتم.نمی دانم تجربه سالن های آنجا را دارید یا نه!!؟؟ 

وقتی به اولین سالن پاگذاشتم از شدت بوی تعفن و دیدن چهره های انسان های علیل و برتخت نشسته نزدیک بود سرم گیج برود و تعادلم را از دست بدهم.اما آن ها که درون سالن بودند، نه بوی تعفن را  حس می کردند و نه هیچ چیز دیگر را... و زندگانی در آنجا به راه خود ادامه می داد.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد