توکل
مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست.
خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود.
بعد شب تا صبح از نگرانی این که فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست.
حکایت همان ترسهایی، که هیچ وقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد.
یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی.
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دل مشغولی پیدا کنیم.
یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، به خدا توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند!
باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.