خوش خویی (حسن خلق)
کلام حق
وَقُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْناً. (بقره: ۵۳)
با مردم [به زبانی] خوش سخن بگویید.
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ.
(آلعمران:۱۵۹)
پس با بخشایشی از (سوی) خداوند، با آنان نرم خویی ورزیدی و اگر درشتخویی سنگدل بودی، از پیرامونت پراکنده می شدند.
بقیه در ادامه مطلب...
خوش خویی (حسن خلق)
کلام حق
وَقُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْناً. (بقره: ۵۳)
با مردم [به زبانی] خوش سخن بگویید.
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ.
(آلعمران:۱۵۹)
پس با بخشایشی از (سوی) خداوند، با آنان نرم خویی ورزیدی و اگر درشتخویی سنگدل بودی، از پیرامونت پراکنده می شدند.
اختران عصمت و ولایت
حضرت رسول صلی الله علیه و آله
*بیشترین چیزی که امت من به آن به بهشت در آیند، تقوای الهی و اخلاق نیک است.
*کامل ترین مؤمنان از ایمان، نیکوترین ایشان از خلق است و مسلمان نیست مگر آن که مسلمانان از دست و زبان او سلامت باشند.
حضرت امیر علیه السلام
در خوش خلقی، گنجهای روزی نهفته است.
امام حسن علیه السلام
هیچ چیز مانند خوش خلقی، زندگی را شیرین نمی کند.
امام صادق علیه السلام
خوشبختی مرد در اخلاق نیکو داشتن اوست.
خلق نیکو، گناه را آب می کند، چنان که خورشید، یخ را آب می کند.
قند پارسی
خوش خویی و مردمی پیشه کن و ز خویهای ناستوده، دور باش.
( قابوس نامه)
گر ز دست بلا بر فلک رود بدخوی ز دست خوی بد خویش در بلا باشد
(گلستان سعدی)
خواهی که خدای بر تو بخشد با خلق خدای کن نکویی
(گلستان سعدی)
هرکه را اخلاق نیکو داد حق می برد از خلق عالم او سبق
(اسیری لاهیجی)
یکی خوب کــــردار خوش خـــــوی بود که بدســـــــیرتان را نکــوگوی بود
به خوابش کسی دید چون درگذشت که باری حکایت کن از سرگذشت
دهانی به خـــــنده چو گــــل باز کرد چو بلـــبل به صوتی خوش آغاز کرد
که بر من نکردند ســــــختی بسی که من سـخت نگرفتمی با کسی
حدیث دیگران
ژان ژاک روسو: سادهترین درس زندگی این است: هرگز کسی را میازار.
ضربالمثل
یک قطره عسل بیش از یک ظرف سرکه، مگس دور خود جمع می کند.
(مثل انگلیسی)
Make yourself all honey and the flies will devour you.
چون خودت را شیرین و عسلی کنی، زنبورها اطرافت جمع میشوند.
گر نکته دان عشقی، بشنو تو این حکایت
دو سرو لاله رخ بودند هـــــمزاد که از مادر، به شکل آن دو کم زاد
به صورت گر به یک دستور بودند ولی در ســـــیرت از هم دور بودند
یکی بر خاطر هر خسته، راحت یکی از جــــور، بر دلها، جـراحت
یکی بر سینه ها مرهم نهادی یکی صد داغ دل بر هـــــم نهادی
بت دلجوی را از حسن سیرت به جان میخواستند اهل بصیرت
قدم هر جا نهادی بر سر کوی ز بسیاری نگنـــــجیدی سر موی
نگار تندخو، هر جا نشــستی ز دست خـوی بد تنها نشستی
شنیدم گفت روزی از خجالت که یارب این چه حال است وچه حالت؟
که در حسن و جمال ما شکی نیست تو را صد عاشق و ما را یکی نیست
چو این حرف آن حریف تندخو گفت نکوخو در جــــــواب او، نکو گفت:
چه سود از حسن؟ چون احسان نداری تو این داری و لیـــــکن آن نداری
خداوندا، به حســــــن نیکخویان به خلق و ســـــیرت پاکیزه رویان
که حسن خُلق عادت ساز ما را به اخلاق حســـــن، بفــــــراز ما را