هرگز انتقاد هیچ کس و اساساً نظر مردم را جدی نمیگیرم. بر این باورم که
کسی که حرف همه مردم را جدی بگیرد، به همان جایی میرسد که همه مردم
رسیدهاند: هیچ جا!
شعبانعلی:
یادم میآید که قدیمها چند بار برای استخدام به شرکتهای خیلی معتبر رفتم
و شرایط استخدام آن ها را هم داشتم. اما وقتی دیدم که فرم استخدام طولانی
است و یک عالمه سوال و تست و … آنجاست، خیلی آرام به بهانهای، بیرون آمدم و
هرگز به آنجا برنگشتم. ویزا گرفتن را هرگز دوست نداشتهام.
هر وقت
رابطهام با سفارتی خوب بوده و خودشان کمک کردهاند و ویزا صادر کردهاند،
تشکر کردهام و گرفتهام. اما هر وقت باید میرفتم و چند صفحه فرم پر
میکردم و گردن کنار سفارت کج میکردم، کلاً از مسافرت به آن کشور صرف نظر
کردهام. کشورهای متعددی در دنیا هست که میتوانستم بروم و دوست دارم بروم و
آرزو دارم بروم، اما چون فرم طولانی دارد و بعدش هم باید مراجعه حضوری
داشته باشم و در صف بایستم، نرفتهام! وام هم به همین دلیل نگرفتهام و
هزار کار دیگر که میشد انجام بدهم و ندادهام!
فکر میکنم اگر
خداوند در ورودی بهشت، یک فرم چهار صفحهای ثبت مشخصات بگذارد، خودم بدون
فوت وقت، مسیر جهنم را انتخاب میکنم! (همین یک آی دی بپرسند و یک پسوورد.
راهمان بدهند. مگر چه میشود؟!).
شناخت من از بندگان خداوند مرا به این
نتیجه رسانده که اگر آن دنیا هم مثل این دنیا باشد، احتمالاً بهشت فرایند
پیچیدهای دارد. فرمهای طولانی. قواعد خاص پر کردن. رسمالخط خاصی که اگر
اشتباه کنیم، پذیرش نمیشویم و هزار پیچیدگی دیگر. فکر میکنم جهنم باید
راحتتر باشد.
ویژگی
دیگری که خیلی در پیشرفت زندگی من نقش داشته، انتقادناپذیری است. خیلی
خوشحالم که هرگز انتقاد هیچ کس و اساساً نظر مردم را جدی نمیگیرم.
بر این باورم که کسی که حرف همه مردم را جدی بگیرد، به همان جایی میرسد که همه مردم رسیدهاند: هیچ جا!
باید تا هجده سالگی درس بخواند و معدل بالا بیاورد. تا مردم در مهمانیها به او لبخند بزنند و خوشحال شوند.
باید به بهترین دانشگاه و بهترین رشته برود تا مردم به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم احساس پیشرفت کند.
باید ازدواج کند. تا مردم بگویند زندگی خانوادگی خوبی دارد و به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم حالش خوب باشد.
باید هر روز به موقع سر کار برود و به موقع به خانه بیاید تا مردم بگویند زندگی متعادلی دارد و لبخند بزنند و …
باید فرزنددار شود. تا مردم بگویند که کانون خانواده آن ها گرم است و یک خانوادهای دارند که همه حسرتش را میخورند.
و حالا خودش، با حسرت بنشیند و در ذهنش، از روزهای خوب و زندگی خوب، فانتزی بسازد و به مردم لبخند بزند!
احتمالاً
همان «مردم» که الان نوشته من را میخوانند، میگویند: این طوری که پیشرفت
نمیکنی! این طوری که رشد نمیکنی و اصلاح نمیشوی! و من هم همیشه جوابم این
است که اصلاح شده و رشد کرده و پیشرفت کرده شما را دیدهام. ارزانی
خودتان. من همین نوع اصلاح نشده و پیشرفت نکرده و رشد نکرده خودم را
ترجیح میدهم!
بر این باورم که همه بزرگانی که در تاریخ تحولی
ایجاد کردهاند، مردم را به هیچ چیز حساب نمیکردهاند! آنقدر ادامه
دادهاند تا مردم مجبور شدهاند آن ها را به چیزی حساب کنند.
نیوتون
تمام آن سال ها که در خانهاش کیمیاگری میکرد و مردم به او میخندیدند،
هیچ کس را جدی نگرفت. کیمیاگری سادهاندیشی بود و رفتارش بینتیجه. اما در
حاشیه همان کارها بود که تصادفاً فرمولهای امروز او هم خلق شدند.
بعید
است زمانی که ادیسون برای هزارمین بار تلاش میکرد چیزی شبیه لامپ بسازد،
مردم او را تشویق کرده باشند. احتمالاً همه گفتهاند او احمق است و او به
کار خود ادامه داده است.
بعید است وقتی دکتر حسابی شبانهروزی درس
میخواند و مطالعه میکرد، بقیه تشویقش کرده باشند. احتمالاً برایش از
«تعادل در زندگی» گفتهاند و این که یک مدرک تحصیلی کافی است و بقیهاش را
صرف زندگی روزمرهات و بهبود وضع مالیات کن.
بعید است این نسل دانشگاه رها کردهای که دنیای فنآوری امروز را خلق کردهاند، در زمان ترک دانشگاه، با تشویق مردم مواجه شده باشند!
آن هایی
که مردم را جدی گرفتهاند جوانان خوبی شدهاند که اگر پسر هستند، فقط به
درد «دامادی» میخوردهاند و اگر دختر هستند، «عروسی» شدهاند که افتخار
تمام فامیل هستند و احتمالاً کارکرد اصلیشان در عالم هستی، «عروسی و
دامادی کردن» است!
در میان مهارتها و ویژگیهای مثبت خودم، «فکر
میکنم» مهارت یادگیری یکی از مهمترینها باشد. احتمالاً میگویید کسی که
«انتقادناپذیری» را افتخار خودش میداند، با اولین مفهوم یادگیری که
بازخورد است، مشکل دارد. پس چگونه میشود یاد بگیرد؟
به نظر میرسد که یادگیری یک مهارت است. هر مهارتی – خواه نواختن موسیقی
باشد و خواه صحبت به زبانی دیگر و خواه ساختن صنایع دستی – نیازمند دانستن
تعدادی اصول پایه و تمرین کردن روی آن است. هر چیزی که تسلط بر آن، نیازمند
تمرین و اجرایی کردن نباشد، از جنس «دانش» است و نه «مهارت».
ویژگی
دیگر هر مهارتی، فرد محور بودن آن است. وقتی از نواختن یک ساز موسیقی حرف
میزنیم، بلافاصله میگویند: پای درس چه کسی نشستهای؟ اما حوزه دانش
چنین نیست. دانش توسط دانشمندان تولید میشود، اما مستقل از دانشمندان، معنا
و بقا پیدا میکند.
به محض این که گفتیم «فرد محور»، باید به خاطر داشته باشیم که نتیجه بعدی آن «سلیقه محور» بودن است.
«نقطه
جوش آب» و «جدول ضرب اعداد» چیزی از جنس دانش است و نه مهارت. فردمحور
نیست (آزمایشکننده و آموزش دهندهاش مهم نیست) و سلیقه هم در آن جایی
ندارد.
اما نقاشی و موسیقی و سایر جنبههای هنر، نمونههای واضحی از
مهارت هستند. نام استاد و سلیقه استاد در کارهای هنرآموز میماند و به
تدریج که تسلط بیشتری بر آن حوزه پیدا کرد، نام خود و سلیقه خود را هم به
آن میافزاید.
با این اوصاف، من هم وقتی از مهارت یادگیری
میگویم، از سلیقه خودم میگویم. سلیقهای که در طول این سال ها، از نشستن
و کار کردن با کسانی شکلگرفته است که هر یک به شیوهای معلمم بودهاند.
امروز
نمیتوانم آن معلمان را تفکیک کنم. از شریعتی که تلاشهای موفق و
ناموفقاش را برای یاد گرفتن دستاوردهای دنیای توسعه یافته و ورود آن ها به
فرهنگ کشورم میبینم. تا ماریو دوست و همکار از دست رفتهام، که تلاشش را
برای یاد گرفتن فرهنگ غریبی که نمیشناخت، اما وادار شده بود در کنار آن
زندگی کند میدیدم. تا اساتید خوبم در دانشگاه که وقتی از تجربیات و
آموختههای خودشان میگفتند، میدیدم که از یک رویداد ساده کاری یا یک
مطالعه سنگین علمی، چه چیزهایی را میشود یاد گرفت و چه چیزهایی را باید به
فراموشی سپرد. از ولتر و لوتر وقتی که به تغییر جامعه خودشان فکر
می کردند. از مولوی، وقتی که رکیکترین واژهها را با هدف یاد دادن و
آموزش، به ابزارهایی پاک و مقدس تبدیل میکرد تا از سعدی که داستان میگفت
تا مقاومت مخاطب را در برابر یادگیری کاهش دهد.
یکی از شیوههای فسادانگیز در تربیت ما، باور به مفهوم «درست بودن مطلق» و تربیت «ذهن غلط یاب و تناقض یاب» است.
ما
در درس دیکته، یاد گرفتیم که نمره از بیست شروع میشود و با هر اشتباه
نمرهمان کم میشود. هیچ کس به ما به خاطر دویست و پنجاه لغتی که درست
نوشتیم، امتیاز نداد. اما به جای هر غلطی که نوشتیم، نمرهای کم شد.
ما
در درس ریاضی، برهان خلف را یاد گرفتیم. برای این که ثابت کنیم چیزی درست
است، فرض میکردیم که چنین نباشد و آنقدر ادامه میدادیم که به یک تناقض
برسیم.
برای ما در کنکور، گزینه درست مهم نبود. فکر کردن به گزینه
درست، زمان میبرد و رقابت چنان تنگاتنگ بود که نمیشد به گزینه درست فکر
کرد. این بود که آموختیم به دنبال گزینههای اشتباه بگردیم. آن ها را حذف
کنیم تا تنها یک گزینه بماند. کسی که در کنکور موفق میشود، صدها گزینه
نادرست را حذف کرده است! همین! مهارت غلط یابی بیشتر از مهارت حل مسئله
میتوانست موجب موفقیت ما شود.
جانداران دستآموزی بودیم که سال ها،
تربیت شدیم تا به «غلطها» واکنش نشان دهیم. سر، برافراشته و دندان، تیز
کرده، آماده باشیم تا «غلط»ها را بیابیم و پیروزمندانه، در نقض گفتار
دیگران، نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.
این جانداران پرورش یافته،
وارد گروه بزرگ تری شدند که جامعه نام داشت. جایی که هیچ چیز به صورت مطلق
درست نیست. تاکید می کنم: هیچ چیز! درست نبودن هم، معنی غلط بودن نمیدهد.
چون کمتر چیزی به صورت مطلق، نادرست و اشتباه است.
حالا با این نگرش، میخواهیم از حرف و رفتار و عقیده دیگران، «یاد بگیریم». بیایید یک مثال را بررسی کنیم.
بحث مهاجرت پیش میآید. جایی میخوانم: «متوسط هوش کسانی که از یک کشور مهاجرت میکنند، بیشتر از کسانی است که در آن کشور میمانند».
همان
«ذهن غلط یاب» راه میافتد و جستجو میکند. به دنبال مثال نقض میگردد.
یاد پسر همسایه میافتد که از لحاظ ذهنی تعطیل بود! درس نخواند. دانشگاه
نرفت. روابط اجتماعی نمیدانست و همه محل میدانستند که او روزی گرسنه و
معتاد، در جوی آبی میافتد و میمیرد. اما حالا او در کانادا است. شاید
زندگی عجیبی ندارد. اما در جوی آب هم نیست. شاد و خندان است و هر روز، با
در و دیوار عکس میاندازد و در فیس بوک میگذارد و همه همسایهها را تگ
میکند!
همین یک مثال کافی است که ادعا نقض شود. اگر مهمانی باشد،
حرف گوینده را قطع میکنم تا داستان پسر همسایه را بگویم. اگر سایت باشد،
باقی متن را رها میکنم و به سمت قسمت کامنت ها میروم تا بی سوادی و نفهمی و
کمتجربگی و نگرش محدود نویسنده را به سخره بگیرم. اگر شبکههای اجتماعی
باشد، با سایر همسایگان هماهنگ میکنیم و شبانه، به صفحه گوینده حمله
میکنیم و فحش می نویسیم. یا مودبانه کامنت میگذاریم و تاکید میکنیم که
«همه جنبهها دیده نشده است».
حالا احساس خوبی داریم. احساس غرور.
احساس فهم. احساس تجربه داشتن. احساس نقد کردن. احساس این که من چیزی به
حرف گوینده افزودم که او نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد.
حاصل
آن مهمانی، یا مطالعه آن متن، یا حضور در آن شبکه اجتماعی، نوع مدرنی از
«ارضای خود» است و حال عجیبی که در آن شرایط دست میدهد. البته حال میرود و
قال فراموش میشود و ساعتی دیگر یا روزی دیگر، به دنبال قربانی جدیدی
میگردیم.
«ذهن غلط یاب»، این فرصت را از «ذهن مصداق یاب» من گرفت
تا با خودم فکر کنم: «چه کسانی را میشناسم که به دلیل این که از متوسط
جامعه خود هوشمندتر بودهاند، تحمل شرایط جامعه برایشان سخت بوده و مهاجرت
کردهاند؟». حتی فرصت نمیکنم که به ذهنم بسپارم که: «ممکن است یکی از
دلایل مهاجرت، بالاتر بودن قدرت هوش و تحلیل فرد، نسبت به متوسط جامعهاش
باشد».
عکس ماجرا هم درست است. جایی میخوانم که: «مهاجران، کسانی
هستند که مسئولیت پذیر نیستند و نمیخواهند مسئولیت اصلاح و بهبود جامعه
خود را بپذیرند. به کشوری دیگر میروند و صورت مسئله را پاک میکنند».
«ذهن
غلط یاب»، دوباره به سراغ خاطراتش میرود. به سراغ دخترخاله عزیزم که
اینجا درس خواند و در فلان سازمان دولتی گزینش نشد. هفتهای یک بار هم
«ارشاد» میشد. او الان در یکی از دانشگاههای خوب در دنیای غرب، تحصیل
کرده و یک مدیر ارشد در یک مرکز تحقیقاتی است.
دوباره همان ماجرا.
اگر مهمانی است حرف را قطع میکند و اگر سایت است کامنت مینویسد و اگر
مقاله است ایمیل میزند و اگر شبکه اجتماعی است حمله میکند و …
«ذهن
غلط یاب» فرصت را از «ذهن مصداق یاب» گرفت تا به خاطر بیاورد که کسانی هم
هستند که به سختیهای اطرافیانشان نیشخند میزنند و میگویند: این مشکل من
نیست. مشکل آن هاست. من پول دارم و وقت دارم و فرصت دارم و می خواهم از حق
زندگیم استفاده کنم. دیگرانی بودهاند که قرنها در نقاط دیگر جهان، نهال
رفاه و توسعه را کاشتهاند و من به جای عرق ریختن در این بیابان، ترجیح
میدهم در سایه آن نهال استراحت و زندگی کنم.
این است که فرصت
نمیکنم به ذهن بسپارم که: «ممکن است یکی از انگیزههای انسان ها برای
مهاجرت، عدم احساس مسئولیت نسبت به اطرافیان باشد».
این انسان غلط
یاب، سال ها زندگی کرده است. سال ها کتاب خوانده. درس خوانده. دکتر شده!
مهندس شده! مدیر شده! عروس دارد. داماد دارد. کارمند دارد. خوب حرف میزند.
اما…
وقتی حرف میزند، اگر صدا و تصویر را بگیرند و متن
تحلیلهایش را بدهند، احساس میکنی حرفهای مسافر کج فهم و کم سواد و
خسته یک تاکسی است که ترجیح داده است خستگی مسیر طولانی سفر درون شهری را،
به قیمت حرفهای پوچ و لغو و بیمعنی، کمتر کرده و به فراموشی بسپارد.
او
هیچ کار خاصی نکرده است. هیچ حرف جدیدی نزده است. دنیا، از روزی که او
واردش شده تا امروز که آن را ترک میکند، هیچ تغییر مثبتی را، هر چند
کوچک، به واسطه حضور او تجربه نکرده است. او یک «منتقد حرفهای» است.
امروز میتواند از اوباما تا روحانی را در مسیر پنج دقیقهای ولیعصر تا
هفتتیر نقد کند. کیارستمی و حاتمیکیا و سال ها سوابق و زحماتشان را، در یک
گفتگوی یک ساعته، نقد کند.
خطر اصلی این شیوه، در این است که آن کس
که با «کشف تناقض» ارضا میشود، جدای از این که آموخته جدیدی نداشته، به
سرعت لذت کشف قبلی را فراموش میکند و باید به دنبال تناقض بعدی بگردد. اما
آنکس که با «کشف مصداق» خوشحال میشود، همیشه و همه جا میتواند لذت
یادگیری را تجربه کند.
سال ها پیش، در کلاس مذاکره با یکی از دوستان
نزدیکم نشسته بودیم. معلم جملهای را گفت که شما هم بعدها از من بارها و
بارها شنیدهاید. او گفت: «خلاصه تجربهی تمام سال های مذاکره من، این
بوده است که آن امتیازهایی را که با سکوت میتوان گرفت ،هرگز با حرف زدن و
موضعگیری صریح نمیتوان به دست آورد».
من در ذهن خودم به دنبال
مثالهایی در زندگی خودم و اطرافیانم گشتم که سکوت، اثربخش بوده باشد. چند
مورد به ذهنم رسید. دوست کناری من – که هنوز هم با هم دوست هستیم – به من
گفت: «محمدرضا! مزخرف میگه. من همین پارسال که حقوقم رو بر خلاف بقیه اضافه
نکردند، هیچی به مدیرمون نگفتم. امسال هم که حقوق همه اضافه شد باز حقوق من
اضافه نشد. سکوت کردم، بدبخت شدم!».
او اجازه گرفت. حرف معلم را
قطع کرد و دو مثال مختلف مطرح کرد که نقض نظر معلم بود. هنوز هم که هنوز
است، با هم که مینشینیم مثال های دیگری میزند که «خاک بر سر فلانی! اینجا
هم که سکوت کردیم بدبخت شدیم. دلم میخواد یک بار توی خیابون ببینمش. بزنم
توی گوشش!».
من اما در آن کلاس همزمان دو درس را یاد گرفتم.
درس اول: «سکوت کردن در مذاکره میتواند امتیازهای زیادی برای ما کسب کند».
درس دوم: «سکوت کردن در مذاکره می تواند باعث شود که امتیازهای زیادی از دست بدهیم».
برای هر درس چند مثال هم شنیدم. برخی از معلم. برخی از دوستم.
الان
هر وقت در مذاکره امتیاز میخواهم، به خودم میگویم: دو راه دارم. یا باید
سکوت کنم یا باید حرف بزنم و اعتراض کنم. برای هر کدام هم دهها مثال و
خاطره و مصداق بلدم و از روی آن ها میتوانم حدس بزنم کدام گزینه، مناسب این
مذاکره است.
شانس من برای کسب امتیار در مذاکره، از معلمم بیشتر است. او فقط یک گزینه پیش رویش داشت (سکوت)
شانسم از دوستم هم بیشتر است. او هم فقط یک گزینه میدانست (حرف زدن و اعتراض).
من
هر روز در هر مذاکرهای، مصداقی برای یکی از دو درس بالا پیدا می کنم و
بیشتر یاد میگیرم. و دوستم، هر روز، مثال نقض دیگری میبیند. چیزی که
بیشتر او را عصبی میکند و مشتاق تا معلم آن ساله