در تاریخ ۲۰ مهرماه سال ۶۵ جوانی به نام امین ، نامه ای برای مجله روز زن می نویسد و داستان عجیب زندگی خود را بازگو می کند:
نامه اول:
پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم. پدرو
مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را خارج از منزل سپری
می کنند. انقدر مشغله کاری شان زیاد است که اصلا از خودشان نمی پرسند
تنها فرزندشان ( من ) کجا هستم ؟ چکار می کنم ؟ با چه کسی رفت و امد دارم؟…
تنها کاری که آن ها برایم کردند این بود که برای رفع مشکل تنهایی ام در
خانه ، دختر خاله ام را ( که همسن خودم می باشد ) به سرپرستی پذیرفتند ، تا
تنهایی ام را پر کند. غافل از این که این آغاز مشکلات من بود. یک سال است که
دختر خاله ام به خانه ما آمده و مدام با پوشیدن لباس های نیمه برهنه و
آرایش های هوس برانگیز و ترفندهای شیطانی ، از من تقاضای همبستر شدن با خود
را می کند. اما به لطف خدا من تا به حال اسیر این هوسبازی هایش نشده ام و
بر خلاف پدر و مادرم که می دانم مثل دختر خاله ام اهل هوسبازی هستند ، دامن
خود را به گناه آلوده نکرده ام.
شما را به خدا کمکم کنید. چطور می توانم جواب حرف های چرب و نرم دختر خاله
ام را بدهم؟ بارها او را نصیحت کرده ام ، اما گوشش بدهکار نیست. می دانم که
اگر موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنم ، آن ها نیز از
دختر خاله ام حمایت می کنند. می دانم که زیبایی ام باعث می شود که دختر
خاله ام هوس بیشتری به من پیدا کند. اگر موهای طلایی و چهره زیبا نداشتم ،
شاید این طور نمی شد.من نمی خواهم تسلیم شوم ، نمی خواهم گناه کنم. ای کاش
زیبا نبودم ، ای کاش در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و چهره زشتی داشتم
تا چنین اتفاقی برایم نمی افتاد. کمکم کنید که او را هدایت کنم ، کمکم
کنید به گناه نیفتم …
با تشکر ، برادرتان امین ۲۰ مهرماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۷:۳۰
نامه دوم:
امین در تاریخ ۱ دی ماه ۱۳۶۵ نامه دوم خود را به مجله زن روز ارسال می کند :
مسئولان مجله زن روز ، سلام! مدت هاست که منتظر جواب شما هستم ، اما هنوز
نامه ای از شما دریافت نکرده ام. قضیه جالبی برایم اتفاق افتاده که
خدمتتان بازگو می کنم:
حدود یک هفته بعد از این که برای شما نامه نوشتم و در مورد هوسبازی های دختر
خاله ام توضیح دادم ، شبی در خواب مردی سبز پوش را دیدم که به من گفت:
امین جان! وقت ان رسیده که به دانشگاه اصلی بروی ، وقت را تلف نکن… تعبیر
خواب را از روحانی مسجدمان پرسیدم و گفتند:
دانشگاه اصلی همان جبهه است. الان که دارم این نامه را برایتان می نویسم ،عازم جبهه هستم. شاید لایق شهادت گردم و تا آمدن جوابتان به سوی معبودم پر کشیده باشم ، برای همین آدرس مدیر دبیرستانمان را می دهم که اگر جواب نامه ام را فرستادید و من در این دنیا نبودم ، به شما خبر شهادتم را بدهد. اگر هم که زنده بودم ، خودم جواب خواهم داد…
خداحافظ و التماس دعا!
برادرتان امین ۱ دی ماه ۱۳۶۵
” امین چهار روز بعد از نوشتن نامه دوم ، در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید “
اما دوستان عزیزتر از جان خودم اینم حرف دل من
… نمی دونم چی بگم
فقط میگم خدایا! تو رو قرآنت من رو مثل امین آزمایش نکن
خدایا! اگه قراره مث امین آزمایش بشم ، تو رو قرآنت بهم معرفت یوسف پیامبر (ع) رو بده ، همون طور که به امین دادی
خدایا امین توی کنکور دنیا قبول شد و رفت دانشگاه ، به مدرک شهادت هم رسید ، به ما جوونای امروزی هم مدرک عاقبت به خیری بده
بسه دیگه ! به خودت قسم از گناه خسته شدیم.
دلمون میخاد در کنار تو به آرامش برسیم ، پس نذار توی دامن شیطان بمونیم…
خدایا دلمون میخاد مث امین بفهمیم لذت گناه پوچ و زود گذره
دلمون میخاد بفهمیم آرامش توی گناه نکردنه
خدایا! امین برا این که گناه نکنه آرزو می کرد زیبایی و ثروت نداشته باشه
اما بعضی از ما دختر و پسرای امروزی به هر دری می زنیم که خودمون رو جلو جنس مخالف زیبا جلوه بدیم
هر کاری می کنیم که دل طرف مقابلمون رو بلرزونیم
غافل از این که اگه دل یه جوون به خاطر رفتار ما بلرزه و به گناه بیفته ، اشک امام زمان (عج) جاری میشه
خدایا! چرا من اینا رو نمی فهمم؟ دستمون رو بگیر خدا
تو رو به خوبانت بهمون لیاقت امین شدن رو عطا کن
دعام کنید
نظر، نظر فراموش نشه