یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال میکردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم ، خوشبخت ترین و موفق ترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایهای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر میکردم ،باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست.
من در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار عاشق شدم. راستش آن وقت ها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم. بعضی وقت ها با تمام وجود هوس میکردم برای دختر مورد علاقه ام هدیهای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند . کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست ،که اگر بود محل ابراز عشق دلباختهترین عاشقها، فروشگاه ها میشد!!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیهای ارزشمند بگیرم ،هرگز هم نتوانستم علاقهام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد.
روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم ،هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم:
هیس، از امروز دیگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است...
و زندگی جدید من آغاز شد…
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم، باید به خودم و تمام آدم ها ثابت میکردم کسی هستم. شاید برای اثبات کسی بودن راه های دیگری هم بود که نمی دانم چرا آن وقت ها به ذهن من نرسید...
دیگر حساب روزها و شب ها از دستم رفته بود. روزها میگذشت، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیک تر میشد، راستش من تنها در پی ثروت نبودم، دلم میخواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و این گونه شد، آن چنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدم های دور و برم را وادار به احترام میکرد و من چه خوش خیال بودم، خیال میکردم آن ها دارند به من احترام میگذارند ؛ اما دریغ که احترام آن ها به چیز دیگری بود.
آن روزها آن قدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمیکردم در گوشهای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم! به هر جا میرسیدم باز راضی نمیشدم ،بیشتر میخواستم. به هر پله که میرسیدم ، پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود .کمی در این بهشت بمانم، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی، من فقط شتاب رفتن داشتم .حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم ، این را خودم هم نمیدانستم!
اوایل خیلی هم تنها نبودم، آدم های زیادی بودند که دلشان میخواست به من نزدیک تر باشند، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آن قدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدم هایی که احاطه ام کرده بودند ،پیدایشان کنم، من هرگز پیدایشان نکردم و آن ها هم برای همیشه گم شدند و درست از روز گم شدن آن ها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد.
من روز به روز میان انبوه آدم ها تنها و تنها تر میشدم و خندهدار و شاید گریهدارش اینجاست . هیچکس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه میکردند: خدای من، این دگر چه مرد خوشبختی است! و کاش این طور بود...
و باز روزها گذشت، آسایش دوش به دوش زندگیم راه میرفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود؟
ایام جوانی خیال میکردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید، تمام آرزوها را براورده میکند و من با هزاران جان کندن آوردمش ؛ اما نمیدانم چرا آرزوهای مرا براورده نکرد...
کاش در تمام این سال ها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شن های ساحل راه میرفتم ، تا غلفلک نرم آن شن های خیس روحم را دعوت به آرامش میکرد.
کاش وقت هایی که برف میآمد، من هم گوله ای از برف میساختم و یواشکی کسی را نشانه میگرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برف ها میدویدم.
کاش بعضی وقت ها بیچتر زیر باران راه می رفتم، سوت میزدم، شعر میخواندم.
کاش با احساساتم راحت تر از این ها بودم، وقت هایی که بغضم میگرفت ،یک دل سیر گریه میکردم و وقت شادیم قهقهه خندههایم دنیا را میگرفت...
کاش من هم میتوانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشم هایم عشق را میگفتم...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدم ها زندگی میکردم، بیشتر گوش میکردم، بهتر نگاهشان میکردم...
شاید باورتان نشود، من هنوز هم نمیدانم چگونه میشود ابراز عشق کرد، حتی نمیدانم عشق چیست، چه حسی است . تنها میدانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود ، من بهتر از این ها زندگی میکردم، بهتر از این ها میمردم.
من تنها میدانم عشق حس عجیبی است که آدم ها را بزرگ تر میکند. درست است که میگویند با عشق قلب سریع تر میزند، رنگ آدم بیهوا می پرد، حس از دست و پای آدم میرود ؛ اما همان ها میگویند عشق اعجاز زندگی است، کاش من هم از این معجزه چیزی میفهمیدم... کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرامش حتی شده به دروغ! درون گوشم زمزمه کند ، دوستم بدارد، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی، چیزی از این دنیا، از این روزها کم میشود.
راستی من کجای دنیا بودم؟
آهای آدم ها، کسی مرا یادش هست؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است....
منبع : علی کریمی